♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پیش نماز مسجد بالای منبر میگفت در قنوت میتوان به زبان مادری هم با خدا سخن گفت و مناجات کرد چند وقتی ست نمازم طولانی شده من انقدر گستاخ شده ام که در قنوتم ، با خدا ، از تو سخن میگویم نمازم هم بوی تو را میدهد فکری به حالم بکن اینگونه اگر پیش برود میترسم به سمت چشمان تو اقتدا کنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقه ی مشغله ها و بنگ و بعد از مدت ها زنگ زدم به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش وقتی رسیدم خونه تا در رو باز کردم دلم خواست عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود رو بغل کنم دیر رسیدم طبق معمول اما سوال کردن نداشت و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه سفره رو انداخت کف آشپزخونه و نشستیم به غذا "مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی هیچ رستورانی نیست وُ اسمش عشقه" به حد انفجار خوردم و چهار دست و پا از سفره جدا شدم گفت چشمات خسته س ، چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟ گفتم یه دیقه بیا بشین کنارم بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرم رو گذاشتم روی بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست کنارم و چند دفعه ای دستشو کشید به سرم چند دقیقه گذشت ولی ساکت بود دو هزاریم افتاد که خیلی شب ها تا خواسته حرف بزنه من سرم رفته توی گوشی و لا به لای حرف هاش وقتی یه جمله ی سوالی پرسیده گفتم آره آره.... فقط گفتم آره....بدون اینکه بشینم پای حرف هاش ...بدون اینکه توی چشمهاش نگاه کنم...بدون اینکه دستاش رو توی دستم بگیرم...بدون خیلی کارهایی که دنیای امروز....دنیای شلوغ امروز از یادمون برده واسه یه آدمایی که اصلا معلوم نیست چقدر قراره همراهمون باشن اصلا اگه شرایط الانمون یه ذره عوض بشه حاضرن تحملمون کنن یا نه... ؟ کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم که خودمون رو بهشون ثابت کنیم...اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی قبولت دارن و پای هر اتفاق توی زندگیت وایستادن و تَر و خشکت کردن تا به اینجا برسی....حوصله نداریم بذار یه چیزی بهت بگم رفیق به اندازه ی تمام لحظاتی که کنارشون نشستی و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که نداریشون oOoOoOoOoOoO علی سلطانی حسرت به دل موندم :)
oOoOoOoOoOoO من هم مثل توام رفیق با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند هر چند همیشه برعکسش اتفاق می افتد خودت هم نمیدانی چرا اما اگر کسی بد اخلاقی کند، کم توجهی کند، مغرور باشد....تو همان اندازه بیشتر خوش اخلاق میشوی و بیشتر توجه میکنی و غرورت را زیر پا میگذاری اما نکنیم این کار را حواسمان جمع باشد با هر کسی همانگونه رفتار کنیم که با ما رفتار میکند میدانم رفیق...تو از خانواده ی با اصالتی هستی و الان ناخواسته فلش بک میزنی به حرف های پدر و مادرت، به حرف های معلم دبستان ات همیشه گفته اند مهربان باش، احترام بگذار، خوب باش اما دوره زمانه و آدم هایش وادارت میکنند خلاف عقایدت عمل کنی سرت را به علامت تایید تکان دادی نه؟؟ قشنگ میفهمی چه میگویم....من و تو تاوان خوب بودنمان را داده ایم تاوان شکستن غرورمان را برای همین است حالا با احتیاط پیش میرویم...حالا دیگر سخت دل میبندیم و حواسمان هست دست احساسمان رو نشود خوب نیستا...به خدا خوب نیست...گاهی دلت میخواهد فریاد بکشی فلانی من از تهِ تهِ تهِ دلم دوستت دارم...دلت میخواهد ابراز کنی هر آنچه را که در دل داری...دلت میخواهد اما یک لحظه ترمزِ زبانت را میکشی...با خودت میگویی نکند سوءاستفاده کند از احساساتم راستش اینگونه شده اینگونه که بعضی ها فقط می آیند که از تو سوءاستفاده ی احساسی کنند...خلأ احساساتشان را پر کنند اصلا هم مهم نیست چه بر سر تو می آید...اصلا هم مهم نیست که تو بازیِ خودخواهانه ی آن ها را جدی گرفته ای حالا دیگر شاید یک سونامی لازم است برای اینکه درونمان اتفاقی بیافتد...برای اینکه شاید دوباره واژه ی دوستت دارم درونمان زبانه بکشد... محتاط شده ایم و نمی دانم خوب است یا بد فقط من هم مثل توام رفیق با هر کسی همانگونه رفتار میکنم که با من رفتار کند...به غرور آدم ها پروبال نمی دهم oOoOoOoOoOoO علی سلطانی
oOoOoOoOoOoO “سیلی روزگار” (قسمت دوم) بعد از تمام شدن خدمت سربازی مدارک مهندسی ام را هر جا بردم گفتند سابقه کار منظورشان از سابقه کار را نمیفهمیدم، هیچ کس هم نمیفهمید بالاخره باید از یک جایی شروع کرد من تا آن روز درس خوانده بودم و خدمت رفته بودم، کدام سابقه کار؟ بالاخره از یک جایی شروع کردم و در یک کارواش مشغول به کار شدم، خیلی هم بی ربط نبود، من مهندسی مکانیک خوانده بودم و حالا موتور شویی و ماشین شویی میکردم جز من هفت نفر دیگر هم در آن کارواش کار میکردند از همان روز اول با اقا یحیی که مردی میانسال بود دوست شدم قبل از کارواش در یک شرکت ریسندگی کار میکرده و زندگی تقریبا خوبی داشته اما بعد از خرابی وضعیت بازار مدیرعامل شرکت نیمی از کارگرها را اخراج کرده بود که یحیی هم یکی از آن ها بود میگفت بعضی از همکارانش بعد از اخراج از ریسندگی به طرز بدی بیکار و بی پول شدند و زن هایشان آنها را رها کردند و رفتند. میگفت قبل از ازدواج و چند ماه اول بعد از ازدواج همه چیز خوب است اما بعد از مدتی همه چیز پول است از همه بیشتر کار میکرد که مبادا اختلاف سنی اش با کارگرهای دیگر که جوان تر بودند به چشم بیاید آن جا وضع مالی همه بد بود اما همه ی کارگرها سعی میکردند ماشین های مدل بالا را بدهند یحیی بشورد که شاید انعام خوبی گیرش بیاید، چرا که حقوق کار در کارواش کفاف زندگی ما که مجرد بودیم را نمیداد چه برسد به آدم متاهل با دو فرزند. روزهای سختی را میگذراندم اما بساط عشق پهن بود. دلخوشی جاری بود هر روز از سرکار که میرسیدم خانه چند دقیقه ای جلوی درب میایستادم تا بیاید لب پنجره و خیلی غیر مستقیم با برق چشمانش بگوید دوستت دارم و من هم با سری که پایین می انداختم مردانه جوابش را بدهم شیرین بود، شیرین و زیبا و روان میدانستم اگر چیزی بگویم اگر حرفی بزنم یا اینکه بخواهم رابطه داشته باشیم حتمن قبول میکند اما این را هم میدانستم این رابطه خیلی زود به گوش خانواده اش میرسد و بعد هم به گوش خانواده من و بعد هم باید ازدواج میکردیم اما با کدام پول؟ کدام خانه؟ کدام ماشین؟ این زندگی با تصورات من خیلی فاصله داشت اصلن گور بابای تصورات امکانات اولیه زندگی هم فراهم نبود اگر خانواده اش با دیدن وضعیت مالی من مخالفت میکردند چه؟ نباید بی گدار به آب میزدم گاهی به گوشم میرسید که برایش خواستگار می آید اما خیالم راحت بود که یک خواهر بزرگتر از خودش دارد و او ازدواج نکرده است و میدانستم تا وقتی هم که او ازدواج نکند دختر کوچکتر را شوهر نمیدهند oOoOoOoOoOoO ➕ادامه دارد.. علی سلطانی oOoOoOoOoOoO سیلی روزگار قسمت اول ◄
*********◄►********* او به من قول داده بود بهترین خاطراتمان را در اردیبهشت رقم میزنیم حالا سی روز است صدای قدم هایش را میشنوم اردیبهشت را کمی معطل کنید بگویید رفتن اش را به تاخیر بیندازد از صبح فکر میکنم یک نفر پشت در است *********◄►********* علی سلطانی
*~*~*~*~*~*~*~* برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد. که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد چقدر رنگ داشت این پریزاد نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها. به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد... انگار نشسته بود و همه را خوانده بود. انگار که نه! همه را خوانده بود هی از قصد به نوشته ای اشاره میکردم که سرش را نزدیک بیاورد و بوی شالش به صورتم بزند کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست شعری از "امید صباغ نو" بود موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت آدم هایی که زیاد شعر میخوانند، ژست خواندن دارند ژست خواندن اش این بود ژست خواندن اش برایم آشنا آمد شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر! باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است اما راستش دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم دیگر به بودن اش مشتاق نیستم از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند یا چه میدانم به همین خندیدن ساده اش مشتاق نیستم راستش از یک جایی به بعد کار از اشتیاق به احتیاج میکشد من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه محتاجند *~*~*~*~*~*~*~* چیزهایی هست که نمی دانی علی سلطانی
..*~~~~~~~*.. تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟ یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ هاش تو ذهنت بمونه تک تک پلان هاش جلوی چشمت باشن تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت میندازه کتاب ببینی یاد نحوه ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم درست از اون لحظه که کلمه ی پایان روی صفحه نقش میبنده فکر و خیال تو شروع میشه رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پرتنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود من با تک تک مویرگ های چشمم نگاهش میکردم وقتی حرف میزد با تمام سلول های بدنم صداشو گوش میدادم یه سوپر مارکت سر کوچه ی خوابگاهمون بود که فروشنده ی خیلی فضولی داشت اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه ی خندیدنش چیزی نمیدونست یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم گفت این تیکه کلام خنده دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟ یهو خندم گرفت از زیر عینک نگام کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که، بازیگر شدی ناقلا؟ تو نقشت فرو رفتی هان؟ همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم تو نقش پر نقش و نگار چشمهاش که از وقتی با دلشوره نگاهم میکرد من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم میکنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف میزدم چشم از چشمم برنمیداشت میتونستم فکرش رو بخونم وقتی اون مدلی زل میزد بهم داشت به این فکر میکرد که این پسره دیوونست توام فکر میکنی من دیوونه ام؟ ^^^^^*^^^^^ رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
^^^^^*^^^^^ میخوام توی صفحه ی صفرِ اولین کتابم جواب این سوالت رو بدم که داستان هایی که مینویسم تخیل منه یا واقعیت؟ اصلن مگه کسی میتونه مرز بین تخیل و واقعیت رو مشخص کنه؟ واسه من که هیچوقت گذرنامه ی این مرز صادر نشد چهار سالم بود که مادرم فهمید توی خلوتم با خودم حرف میزنم. نه! با خودم حرف نمیزدم، من همیشه یه سری آدم، پر از دغدغه توی ذهنم زندگی میکردن کم کم نگرانی مادرم زیاد شدو منو برد پیش روانپزشک و برام طول درمان تعیین کردن همه فکر کردن خوب شدم اما من فقط سکوت کردم و دنیام رو از بقیه مخفی نگه داشتم با یه سکوتِ سخت بزرگ شدم تا اینکه یه روز توی هجده سالگی یه دخترِ لاغرِ سبزه ی قدبلند با چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورتِ استخونی و موهای به هم ریخته ی فر خورده وارد دنیایِ ذهنم شد این با بقیه فرق داشت و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم، ساعت ها مخفیانه تلفنی باهاش حرف میزدم اما کسی پشت خط نبود پاییز اونسال بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم یه روز وقتی توی بالکنِ خونه ی جدید نشسته بودم به سیگار، دیدم یه دخترِ یکدست مشکی پوش ایستاده جلوی پنجره ی خونه ی روبه رویی و به طرز راز آلودی چوب آرشه رو میکشه روی ویولن، صدای موسیقی ای که داشت مینواخت تنم رو لرزوند، خوب نگاش کردم، اون خودش بود، دختری که ماه ها داشت توی ذهن من زندگی میکرد و من توی خلوتم، پنهانی، بدون اینکه کسی بفهمه دستاشو میگرفتم و قدم میزدیم و توی تاریکی کوچه میبوسیدمش مرز بین خیال و واقعیت شکسته شد، اون خودش بود... رُخشید هر شب با پدرش میومد خونه ی مادربزرگش که همسایه روبه رویی ما بود و بعد از دادن قرصاش براش ویولن میزدو مادربزرگش آروم میشد و منی که ازبالکن یواشکی نگاش میکردم بی تاب هر شب سرکوچه منتظر بودم که موقع رفتن بتونم از نزدیک ببینمش تموم پاییز کارم این بود تا اینکه فهمیدم وقتی رد میشه برمیگرده و نگام میکنه، رخشید داشت منو نگاه میکرد، نه توی خیال، توی واقعیت اماهیچوقت بهش چیزی نگفتم من عادت کرده بودم توی خیالم زندگی کنم و حالا رخشید یه خیالِ واقعی بود... یه خیالِ شیرین و سرد، شبیه روزهای بارونیِ پاییز مادر بزرگش یه نیمه شب زمستونی تموم کرد و بعد از مرگش دیگه خبری از رخشید نشد، هیچ آدرسی ام ازش نداشتم رخشید برای همیشه رفت و رازش رو توی خیال من جا گذاشت دیگه طاقت حمل این راز رو توی خیالم نداشتم و بالاخره یه روزِ برفی سکوتی که از چهارسالگی بامن بزرگ شده بود رو شکستم و نشستم به نوشتن قصه ی رخشید و راز رخشید برملا شد ^^^^^*^^^^^ راز رخشید برملا شد علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم